معما قسمت4
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
معما قسمت4
نوشته شده در سه شنبه 27 بهمن 1394
بازدید : 255
نویسنده : .

جلاصه قسمت قبل:از زبون پاملا:اسنو ی احمق!هر چیزی که شبیه پفک باشه رو میخوره!اون موجود عجیب با رنگ قرمز اومد سر جای خودش......

.

.

.

.

از زبون پاملا:

اما تا اون موجود عجیب رفت سر جاش یه دکمه ای بالای دستگاه ظاهر شد.فشارش دادم و زنجیرایی که به دست اون دختره بسته بودن ناپدید شدن و دختره همونطور بیهوش روی زمین افتاد.دویدم طرفش و کنارش نشستم:

_آ.............حالت خوبه؟میتونی بلند شی؟

دختره چشماش رو نیمه باز کرد و به من نگاه کرد.سعی کرد بلندشه.من کمکش کردم بلند شه و روی یه صندلی بشینه.

به یه چیز اون دختره شک کردم....گردنبند.......آره گردنبند ونوس گردنش بود!اما....ما تکه هاش رو پیدا کردیم!

ازش پرسیدم:

_اسمت چیه؟

_ا.....اسم؟؟؟؟آممم...من.........من نمیدونم اسمم چیه!!!!

_چییییییییی؟؟یعنی تو واقعا نمیدونی اسمت چیه؟خب یه سوال دیگه می پرسم.چطور اینجا رو پیدا کردی؟

_ها؟؟....اینجا.....من من نمیدونم!من هیچی یادم نمیاد!!

_ببین ایم من پاملاست و اونی که رو تخت خوابیده و خوشبختانه به هوش اومده اسنو و اونی که موهاش سیاه قرمزه فلاویا هست.ما دنبال دوستمون ونوس می گردیم.ایناها اینم عکسش(عکس ونوس رو بهش نشون دادم)

راستی نمیدونی این گردنبند رو از کجا آوردی؟آخه عکسو ببین...این گردنبند دوستمونه!ببین اگه کمکمون کنی ونوس رو پیدا کنیم شاید یه چیزایی یادت بیاد خب؟به نفع هر دوتامون میشه!

_با.....باشه کمکتون میکنم!

اسنو عین برق از جاش بلند شد و اومد دست دختره رو محکم گرفت و دیوانه وار بالا و پایین تکون داد:

_سلام حکیم جان من اسنو هستم!

_آممممم.....سلام...

بعد دویدیم طرف در تا فرار کنیم.اما.......استفانی با چند تا دیگه از اون گنده ها جلومون ظاهر شد:

_خب خب خب!می بینم که یه دوست جدید پیدا کردید!و بعد به گنده ها اشاره کرد:

_بگیرینشون!

گنده ها هر کدوم یه زنجیر کلفت دستشون بود که به طوف ما می اومدن اما......

اون دختره با دستش یه حباب بزرگ دورمون ایجاد کرد که محافظمون بود..بهش لبخند زدم.

دختره:

_فرار کنین!

گنده ها حمله بردن سمت من و اسنو و فلاویا.

استفانی داد زد:

_بی عرضه ها دختره رو بگیرین نه اونارو!

اما خودش دست به کار شد و حمله برد سمت دختره. دختره غیب شد بعد تو چند متر اونور تر ظاهر شد بعد استفانی پشت سرش ظاهر شد.تا دختر اومد برگرده استفانی روش اسلحه کشید:

_تومال منی خانوم کوچولو!

وشلیک کرد....

من:

_جییییییییییغغغغ نههههههههههههههههههههههههه!

 

ادامه دارد........

 

 

کم بود و چرت...



:: برچسب‌ها: داستان , معما ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: